ز دو دیده خون فشانم زغمت شب جدایی چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی مژه ها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن که شنیده ام ز گلها همه بوی بی وفایی به کدام مذهب است این به کدام ملت است این که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی؟ به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد که درآ درآ عراقی که تو هم از آن مایی
یار با ما بیوفایی می کند بی گناه از من جدایی می کند شمع جانم را بکشت آن بی وفا جای دیگر روشنایی می کند می کند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی می کند ای مسلمانان به فریادم رسید کان فلانی بی وفایی می کند سعدی شیرین سخن در راه عشق از لبش بوسی گدایی می کند
دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان، بر تشنه ای ببارد. ای بوی آشنایی، دانستم از کجایی پیغام وصل جانان، پیوند روح دارد سودای عشق پختن، عقلم نمی پسندد فرمان عقل بردن، عشقم نمی گذارد
۱۳۸۸/۵/۱۹
زندگي با همه وسعت خويش محفل ساكت غم خوردن نيست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست اظطراب هوس ديدن و ناديدن نيست زندگي خوردن و خوابيدن نيست زندگي جنبش و جاري شدن است از تماشاگه آغاز حيات تا به جايي كه خدا مي داند....